در ذهنم کلاس یوگای فردا را کنسل کردم و اضطراب نخوابیدنم از یک طرف کم و از طرف دیگر زیاد شد. عذاب زود خوابیدن و بیدار شدن برایم تمامی ندارد. تلاش‌های چند هفته برای تنظیم خوابم با دو ساعت خواب اضافه هیچ و پوچ می‌شوند. روزهایی که دغدغه‌ام چای سبز و ساعت خواب و این جور چیزهاست را دوست دارم. احساس خالی بودن دارم ولی انگار از بیرون زره پوشیدم. حتی دلم نمی‌خواهد اشک بریزم. فردا باید ضدآفتاب بخرم. همیشه دلم می‌خواسته درگیر زندگی شوم. میان خریدهای روزانه و مراقبت‌های پوستی و حرف‌های سطحی با دیگران، درد‌های خود ساخته‌ام را جا بگذارم. محو شدن افسردگی را با تمام سلول‌هایم حس می‌کنم و زندگی به رگ‌هایم می‌ریزد.