آدم نمیدونه تا کی باید تینیجر درونش رو سیراب کنه. به زور باید ازش آهنگا و فیلما رو گرفت یا خودش کم کم ول میکنه؟
نشه یه روزی بشینه جای آدم.
یا اصلا... فرقی هست بینمون؟
آدم نمیدونه تا کی باید تینیجر درونش رو سیراب کنه. به زور باید ازش آهنگا و فیلما رو گرفت یا خودش کم کم ول میکنه؟
نشه یه روزی بشینه جای آدم.
یا اصلا... فرقی هست بینمون؟
کسی بهم نگفت هر چقدر قوی شی، مستقل شی، و از خود قدیمت دور شی، هر وقت آدمهای قدیمی رو میبینی برمیگردی به حالت دیفالت خودت.
اتفاقی که برام افتاده عجیب نیست. فوقالعاده هم نیست. انگار فقط تو نقطههایی که بازنده میشدم بیشتر حواسم هست و خشمم نسبت به خودم و دیگران به طرز قابل توجهی کمتر شده. مث بقیه نمیتونم بگم من تازه متولد شدم و فلان. دکتر گفت آرامش بهترین اتفاقیه که میتونه براتون بیوفته و فک کنم گرفتمش. نفیسه بهم گفته بود قبلش اعلام هات رو بنویس و دیشب نگاهشون کردم و دیدم که آره. چقدر قشنگ.
ولی میتونم بگم اتفاقی که برام افتاد به جا بود.
من روزهای خوبی رو نمیگذرونم واقعا و توقع بودن ندارم از کسی و خوبه. خوبه دیگه. چمیدونم. انگار یه جور به صلح رسیدنه با خود. یا برعکس. چمیدونم. دیروز وقتی یه دختر با شلوار گل گلی زرد رو تو مترو دیدم و انقلاب پیاده شدم، یه ساعت بعد دیدم که از رو به روم داره میاد، خوشحال شدم. نمیدونم چرا. وقتی با مبینا با این اتوبوس قدیمیا برگشتیم خونه خوشحال شدم. بغل دستیم تو مترو که شروع کرد باهام صحبت کردن هم. سر یه پروانه داد کشیدم که انقد نیاد تو صورتم، حسرت خوردم که باید اینترنتمون رو عوض کنیم. اسمس کارت ملی که اومد خوشحال شدم. ازین که سیم کارتم دیگه همه جای خونه آنتن میده ذوق میکنم. شبا که آفتاب نیست و هوا خنکه روحم رو رقیق میکنه. خوراکیها خوشحالم نمیکنن. آهنگای قردار هم. فکر کردن به کنکور مور مورم میکنه. چمیدونم.