.And she never wanted to leave
با این که آدم موندن هم نبود.
.And she never wanted to leave
با این که آدم موندن هم نبود.
چه جاهایی که حتی جرئت نکردم آرزو بپردازم، رویا که هیچی. کی تونستم برای اولین بار؟ امروز تو مترو. وقتی تو کولهم یه نوشابه خانواده بود با دو تا هاتداگ نصفه. بیشتر آدمها از من انرژی میگیرن، تعداد محدودی بهم انرژی میدن. شاید تاثیر انسان انرژیافزاینده بود که فعل و انفعالاتی در من رخ داد و تونستم. ازاز تعد محدود آدمها منظورم دو بود. هم میتونه رقم خوبی باشه هم ناامیدکننده. ترس برم میداره که ممکنه یک شه. نشه یک یوقت.
نشه.
من رو بابا حساسم. هیچ وقت نتونستم با کسی راجع بهش حرف بزنم. بگم که چقد خود کلمهی بابا قلبمو درد میاره. به حدی که هنوز دو خط نشده اشکم درومد. من میخوام بمیرم وقتی بچه یا خود باباعه میگن بابایی. پیرمردایی که به بقیه میگن بابا جان گریهم میندازن. هیچ وقت نتونستم به کسی بگم. انقد برام سخته که نمیتونم به بابای خودم فکر کنم. چیکار کردم این همه مدت؟
حقیقت اینه که هیچ معیاری وجود نداره و همه چیو باید به شوخی و زهرمار گرفت و رد شد. اگه استادم منو تحقیر کرده در دانشگاهی که معیارهای دانشگاهی رو نداره، خود اون استاد هم زیر سواله. و حتی بقیه آدمهایی که اونجان. و حتی من.
اگه معیار دانشگاهی معتبر باشه. و حتی برای کی معتبر باشه.
کش آمدن روحم را حس میکنم. در دردناکترین حالت. گریه میکنم و جدم درمیآید و آدمها از دستم خسته میشوند و بیشتر گریه میکنم. اما آخر روز که نه، آخر ماه میبینم سانتیمترهای اضافه شده به روحم را.
احتمالا تا حالا هیچ کس ساعت دوی شب کارنامه کانون قلمچی شیش سال پیشِ اکسِ دوست پسرشو ندیده بود.
تا امشب.