زندگیم شده پر از حرفای کلیشهای که تک تکشون رو با همه ی وجودم حس کردم. یکی بشینه پای منبرم بالا میاره از جمله هایی که کل زندگیش شنیده. یکم دیره واسم و یکم دیر نیست. من هنوز خواب آدمایی رو میبینم که تو راهنمایی باهاشون قهر کردم و تو زندگی هم گم شدیم. خب، من تو زندگیشون گم شدم. دارم یاد میگیرم آدم جزئیات پردازی نباشم تو همهی ابعاد زندگی. هیچ کس به حاشیه اهمیت نمیده. ولی نمیدونم خوابهای دسپرتم رو از کدوم پنجره بیرون بندازم. توقع دارم وقتی بزنید به تختهی اردلان طعمه پلی میشه بتونم راجع به احساسهای درونیم حرف بزنم. و میتونم در نهایت. چه بلایی سر فشار خونم میاد. بابام وقتی نوجوون بودم یه سخنرانی واسه موسیقی رو تو راه چالوس پلی کرد چون هندزفری از گوشم نمیوفتاد اون روزا و بعد قرنها هنوز وقتی با یه حالت پوکر آهنگای قر دار گوش میدم یادش میوفتم. چیزایی که گفتم هیچ ربطی به هم ندارن و نمیدونم دارم چی میگم و نمیخوام برگردم عقب.