تو اکثر داستان های نوجوونیم، یه هیجده سالهی ناراحت بودم که حس میکرد فضای خونه براش تنگه و وسط شام پا میشد از خونه میزد بیرون و میرفت شیرموز میخورد. اکثرا مامان نداشت و از زن پدرش بدش میومد. دلیل نارضایتیش از زندگی مشخص نبود. مکانش یه جای رو هوایی بود که معلوم نبود کجاس. به سختی میخندید و اتاقش و لباساش افسرده بود و سیگار میکشید. میخوام بگم یازده دوازده سالم بوده، وات د هل؟